آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

صحنۀ خواب!

مکالمه های نیمه شبِ من و آرام وقتی از خواب پرید؛ آرام - مامان من رو ببر تو سالن می خوام صحنۀ خوابم رو ببینم! من -....، فردا صبح بریم که هوا هم روشن باشه بتونیم صحنه رو ببینیم ! آرام - باشه مامان   چند دقیقه بعد... - مامان در اتاقم رو ببند الان صحنۀ خوابم می یاد تو اتاقم -   چند دقیقۀ بعد - مامان می خوام تو بغلت بخوابم، صحنۀ خوابم اونجا نیست!!! - باشه عزیزم   چند دقیقۀ بعد - بریم زیرِ پتو بخوابیم که دیگه صحنه نیاد -   خلاصه که تا صبح ما خواب نداشتیم از دستِ این صحنه!!!   ...
31 فروردين 1392

دختر کو ندارد نشان از پدر!!!

این دردونۀ شیرینِ  ما حسابی به کتاب خوندن علاقه داره، قبل از نوروز ازش پرسیدم که دوست داره من و بابا چی براش عیدی بخریم و گفت کتاب می خواد، اولین کاری که صبح از خواب بیدار می شه انجام می ده ، البته بعد از صبحانه، مطالعۀ کتابه، وقتی می خواییم از خونه بریم بیرون یه چند تا کتاب با خودش بر می داره، بدون کتاب خوندن که شبها خوابش نمی بره ،حتی دستشویی هم که می ره دلش می خواد براش کتاب بخونم. این رفتار البته برای من تازگی نداره چون سالها با مردی زندگی کردم که هرگز از کتاب جدا نشده و به شدت اهلِ مطالعست. حالا تازگی ها آرام یه کارِ با مزه می کنه...   دیگه به سه چهارتا کتاب بسنده نمی کنه وقتی بخواد مطالعه کنه به قول خودش، یه گاری! کتاب...
22 فروردين 1392

لذتِ داشتنِ دوستِ خوب!

خنده های  از ته دل بچه ها واقعا" آدم رو به وجد می یاره و بیشتر از اون داشتنِ یه دوست و همبازیِ خوب که باعثِ به وجود اومدنِ چنین شعفی بشه! امروز آرام و عسل 2 ساعتِ تمام داشتن می خندیدن یعنی رو مود خنده بودن بدجوری حتی به عطسه کردنِ هم می خندیدن و وقتی سوژه ای در کار نبود الکی خنده هایی از ته دل سر می دادن. انقد غرقِ  شادی شده بودن که ترسیدم دوربین بیارم برای ثبتِ لحظه هاشون ولی ناخواسته از اون حال و هوا درشون بیارم. الهی که همیشه خوش باشی نازنینِ مادر!   ...
21 فروردين 1392

خرابکاری!

آرام رفته بود دستشویی، بعد از چند دقیقه... - مامان و بابای یه دختری که اسمش آرامه و تو دردسر افتاده، لطفا" بیایین!!!   بله،  رولِ دستمال کاغذی رو  یه عالمه باز کرده بود و نمی تونست جمعش کنه
17 فروردين 1392

وقتی ننه سرما عاشقِ حاجی فیروز می شه!

تو بلوار کشاورز یه نمایش خیابونی برگزار می شد به مناسبت رسیدن نوروز، چه خوب شد که رسیدم بهش! داستانش از این قرار بود که ننه سرما دلش نمی خواست بره چون عاشقِ حاجی فیروز شده بود و حاجی فیروز هم بالاخره راضیش می کنه که بره. چقدر خوب بود که اولین حاجی فیروزی که آرام تو عمرش می دید صورتش رو سیاه نکرده بود که آرام وحشت کنه از دیدنش.   و تازه کلی هم مهربون بود دایره زنگی ( یا هر چی که اسمش هست) رو داد به آرام از نزدیک نگاه کنه اون ننه سرمایی که البته آرام دیده بود خیلی خوشگل و خوشتیپ بود... کم مونده دیگه بره اون بالا! ...
28 اسفند 1391