آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

وقتی آرام فرشته می شود!!!

آرام رفته توی صندوق عقب ماشین نشسته و می گه؛ دیدی مامان منم فرشته شدم! بهش می گم مگه فرشته ها می رن تو صندوق عقب می شینن؟ می گه خوب....( یه کم فکر می کنه) بله اونها شبها می رن تو صندوق عقب می خوابن که کسی نبیندشون!!! بهش می گم خوب چرا جای دیگه نمی رن بخوابن مثلا" بالای درخت؟ آرام با حسرتِ تمام می گه آخه اونها کوچولو هستن مثلِ من! ( یه کم فکر می کنه و می گه ) کاش من بزرگتر بودم می تونستم برم بالای درخت، خوب می دونی ( آب دهنش رو قورت می ده) فرشته های بزرگتر بالای درخت می خوابن ...
8 بهمن 1391

وقتی بابا شدم...

بابا مهدی روی کتابهاش خیلی حساسِ، از کتابهاش خوب مراقبت می کنه و دست زدن به کتابهای بابا برای آرام ممنوعه. امروز آرام یکی از کتابهای جدیدِ بابا رو برداشته بود و داشت ورق می زد، بهش گفتم آرام می دونی که اجازه نداری به کتابای بابا دست بزنی - مامان یه لحظه... من- آرام سریع اون کتاب رو بزار سر جاش آرام- می خوام ببینم توش چی نوشته من- وقتی بزرگتر شدی می تونی این کارو بکنی آرام_ مامان وقتی بابا شدم می تونم؟! من- ...
3 بهمن 1391

یه چیز مهم

داشتم ساکم رو می بستم و به شدت هم عجله داشتم آرام اومد بهم گفت مامان من رو بغل کن، من شنیدم اما جوابشو ندادم داشتم پیش خودم فکر می کردم که کارم تموم شد بغلش می کنم. آرام چند لحظه صبر کرد و خیلی جدی بهم گفت؛ - مامان بغلِ شما خیلی برای من مهمه!!!
26 دی 1391

سوغاتی بندر!

بابا مهدی داره فردا می یاد تهران پیشمون ( آخ جون!)، پای تلفن به آرام می گه ؛ بابایی چیزی نمی خوایی برات از بندر بیارم؟ آرام - چرا می خوام، لطفا" خاله ندا رو برام بیار!!! ...
17 دی 1391

عشقولانه های آرام

  * داریم با هم بازی می کنیم، با دستِ کوچیک و خوشگلش تظاهر می کنه که قلبِ منو بر داشته و داره  می خوره، من هم مثلا" قلبم رو ازش پس می گیرم و می زارم سر جاش و می گم عشق شما تو قلبمه نمی خوام به کسی بدمش! دو باره این کارو تکرار می کنه اما این دفعه قلبم رو می زاره روی چشمش و می گه مامان این دفعه نمی تونی بر داری، تو چشمام نگاه کن، عشق رو می بینی تو چشمام!!! و من اون لحظه فقط می خوام از عشق آرام بمیرم.   * مثل گربه صورتش رو می ماله به صورتم، بهش می گم چی کار می کنی آرام؟ می گه - دارم بوت می کنم، خوشم می یاد شما رو بو می کنم مامان   * در حال بازی کردن یه واژۀ بد به کار می بره، بهش می گم آرام این حرفی که الان زد...
10 دی 1391

این چه فکریه آخه!

دیشب آرام تب داشت و بی خوابی زده بود به سرش، کتابشو برداشت که بخونه اما قبل از خوندن یه چیزی گفت که تا حالا نشنیده بودم ازش آرام _ بسم الله الرحمن الرحیم مامان جون ژاله _ ( خنده اش گرفته بود و ریز می خندید) آرام _ مامان جون نخند مامان جون ژاله _ ( تقریبا" داره قهقه می زنه) آرام_ ( خیلی جدی )مامان جون آخه این چه فکریه؟ نخند!!!      
25 آذر 1391

عشق الهی

من _ آرام می شه لطفا" عشق الهی رو صدا کنی؟ آرام _ چی بگم؟ من _ بگو عشق الهی، من و مامانم رو در آغوش بگیر آرام _ نه! من _ چرا؟ آرام _ آخه عشق الهی رفته سیب بچینه!!!
21 آذر 1391