مهمانِ عزیزم
تهران که بودم یه مهمونِ نازنین داشتم که سابقۀ دوستیمون به بیست و پنج سالِ پیش برمی گرده. بهترین روزهای زندگیم در کنارم بوده و خاطرۀ مشترک زیاد داریم با هم. اما تقدیر این بوده که در شهرهای دور از هم ازدواج کنیم و بچه دار بشیم و بهارِ امسال بعد از هشت سال همدیگه رو ببینیم.
اتفاق" بچه هامون هم سن و سال هستن و هم بازی های خوبی واسه هم می شدن اگه نزدیکِ هم بودیم.
عکس هایی که در ادامۀ مطلب گذاشتم گزارشِ تصویریِ اون دو روزیه که پیشمون بودن.
تهران یه سورتمه داره که خیلی هیجان انگیزه، با بچه ها رفتیم و سوار شدیم اما عکسِ خوبی نتونستم بگیرم اونجا بیشتر فیلم گرفتم، و یه چیزِ جالب بگم در موردِ این قورباغه ای که توی عکس هست؛ راشین( دخترِ دوستم) این قورباغه رو پیدا کرد و آرام تا رسید بهش بدونِ هیچ ترسی انگشتش رو گذاشت پشتِ این قورباغه که باعث شد بپره بعدش هم آرام مثل قورباغهه می پرید و دوباره لمسش می کرد، از اینکه بدونِ ترس بهش دست می زد خیلی خوشم اومده بود چون خودم به هیچ وجه جسارتِ دست زدن بهش رو نداشتم.
این عکس هم مربوط می شه به شبی که رفتیم دربند شام بخوریم، بعد تا بچه ها چشمشون افتاد به این گربه ها، همۀ کبابشون رو دادن به اونها که بخورن!!!