آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

وقت شناسی!!!

چه حسی داره وقتی تازه ساعت یه ربع به چهار صبح بخوابی و درست همون موقع که تازه چشمات گرم شده بچه ات  از خواب بیدار شه و بگه " مامان دیدی یادم رفت مسکاف ( مسواک ) بزنم!" ؟! بعدش هم رسما" بیدار شه و پاشو بکنه تو یه کفش که حتما" باید مسواک بزنه.
26 خرداد 1392

امید به فردا

اینجا تهرانه یک ساعت از نیمه شب گذشته مردم هنوز تو خیابون مشغولِ بوق زدن هستن خوشحالی که شاخ و دم نداره امیدوارم که این شادیها مستدام باشه.
26 خرداد 1392

برای پدرم

وقتی فقط یه دختر کوچولو بودم دنیا رو از روی شونه هاتون می دیدم، بالاتر از همه! وقتی ترس همه وجودم رو بر می داشت آغوش گرمتون امن ترین جای دنیا بود! وقتی زمین خوردم تنها دستِ مطمئن دنیا دستای شما بود که به طرفم دراز شد! من ویدای کوچولوی شما بودم و شما قهرمانِ بزرگِ زندگیِِ من...   حالا دیگه نوبتِ منه که شونه هام رو در اختیارتون بزارم، دستتون رو روی شونه های من بزارین و اجازه بدین تا تمام روزها و لحظه های شیرینی رو که برام ساختین جبران کنم.   روزت مبارک
3 خرداد 1392

برای مادرم

خدایا بالاتر از بهشت سراغ داری؟ برای مادرم می خوام...   دستهای مهربونتو می بوسم و با تمام وجودم سپاسگذارِ همۀ زحماتت هستم. روزت مبارک
10 ارديبهشت 1392

سه گانۀ نامربوط!

اول چند روز پیش رفته بودم خرید، طبقۀ سوم اون مرکز خرید مشرف به طبقۀ اوله و نرده هاین داره که محافظِ شیشه ای دارن. جلوی آسانسور منتظر بودیم و آرام هم سرگرم اسکوترش بود، غرق در افکارم بودم که صدای فریادِ وحشت زدۀ خانم بغل دستیم منو به خودم اورد که می گفت " خانم بچتون!" ، نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به قسمتی از نرده های کنار آسانسور که محافظ شیشه ای نداره و یه صندلی گذاشتن جلوش احتمالا" واسه احتیاط و آرام هم پشتِ اون صندلی تا کمر خم شده بود و داشت پایین رو نگاه می کرد، من خشکم زده بود نه می تونستم حرف بزنم و نه می شنیدم و نه می دیدم... آرام با صدای جیغِ اون خانم برگشت به عقب و اومد به سمتِ من، من اما نای حرکت نداشتم، دست و پام کرخت شده بو...
8 ارديبهشت 1392

معجزه

معجزۀ خدا برای من این فرشتۀ آسمونیه که به من نگاه می کنه و می گه مامان چه چشمای مهربونی داری مگه فرشته ای؟ و من بهش میگم نه عزیزکِ نازم اون فرشته تویی که بالهاتو یه جایی اون بالا تو آسمون جا گذاشتی که پا به پای من راه بری تا مبادا من دلم بسوزه که بال ندارم...   بعدنوشت! این عکس مربوط به تابستانِ 91 هست   ...
1 ارديبهشت 1392

نوستالژی نوروز!

بچه که بودم اسفند برام یه حال و هوای دیگه ای داشت، اصلا" بوی عید می اومد نمی دونم دقیقا" بوی چی بود ولی یه بویی بود که فقط مال عید بود، حاجی فیروز قشنگ تر می خوند، درختها یه جور دیگه ای بهاری می شدن، انقدر ذوقِ لباس های تازۀ عیدمون رو داشتیم که شبها با لباسهای عیدمون می خوابیدیم، واسه عیدی هایی که می گرفتیم از یه ماهِ قبل برنامه ریزی می کردیم ،چهارشنبه سوری که دیگه نگو ، آتیش بازی اصلا" خانوادگی بود اون موقع ها نه ترقه ای بود و نه صدای انفجاری در کار بود فقط مردم گله به گله آتیش روشن می کردن و از روی آتیش می پریدن تا بیماری های سال کهنه رو به آتیش بِدن و گرمی و سرخی رو از آتیش بگیرن و سال نو رو با شادی و سلامتی آغاز کنن.توی خیابون هلهله ای...
27 اسفند 1391