سه گانۀ نامربوط!
اول
چند روز پیش رفته بودم خرید، طبقۀ سوم اون مرکز خرید مشرف به طبقۀ اوله و نرده هاین داره که محافظِ شیشه ای دارن.
جلوی آسانسور منتظر بودیم و آرام هم سرگرم اسکوترش بود، غرق در افکارم بودم که صدای فریادِ وحشت زدۀ خانم بغل دستیم منو به خودم اورد که می گفت " خانم بچتون!" ، نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به قسمتی از نرده های کنار آسانسور که محافظ شیشه ای نداره و یه صندلی گذاشتن جلوش احتمالا" واسه احتیاط و آرام هم پشتِ اون صندلی تا کمر خم شده بود و داشت پایین رو نگاه می کرد، من خشکم زده بود نه می تونستم حرف بزنم و نه می شنیدم و نه می دیدم...
آرام با صدای جیغِ اون خانم برگشت به عقب و اومد به سمتِ من، من اما نای حرکت نداشتم، دست و پام کرخت شده بودن، فقط نشستم روی زمین و آرام رو بغل کردم.
شاید کل ماجرا 3 ثانیه هم طول نکشید، برای من اما یه تراژدیِ 3 ساعته بود که تو ذهنم رخ داد، من شاهدِ سقوط آرام از بلندی بودم و بعد سراسیمه از پله ها پایین دویدم از بینِ جمعت گذشتم و...
اون لحظه ترسی رو تجربه کردم که برام تازگی داشت. قلبم فشرده شد و همۀ وجودم رو به سمتِ خودش کشید درست مثل لحظۀ بیگ بنگ ، من در سیاهی فرو رفتم و اون کابوس شروع شد. کرختیِ اون چند ثانیه تا فرداش باهام بود.
من کلا" آدم خوشبینی هستم، معمولا" در حوادث پیش بینی نشده وقتی همه به مردن فکر می کنند من به راه نجاتِ خودم و اطرافیانم از اون مخمصه فکر می کنم. مثلا" وقتی ترس از سقوطِ هواپیما باعث می شه بعضی از آدما به لحظۀ مردنشون فکر کنند من دارم به این فکر می کنم که چطوری در اضطراری رو باز کنم یا چطوری به بقیه کمک کنم. مدتی با پاراگلایدر پرواز می کردم همه بهم می گفتن نرو خطرناکه اما من فقط به لذتِ پرواز فکر می کردم نه سقوط و مردن.
دنیام عوض شده باید رو خودم کار کنم.
از خدا می خوام که بلا رو از همۀ بچه های دنیا دور بکنه، آمین.
دوم
آرام داشت با همزنِ قهوه ور می رفت، بهش گفتم آرام چی کار می کنی؟ جواب داد؛ نگران نباش مامان دارم درستکاری می کنم ( منظورش این بود که خرابکاری نمی کنه)
سوم
یه آدمایی هستن، ولی بودن و نبودنشون با هم فرقی نمی کنه
یه آدمایی نیستن، ولی انگار هستن از بس خاطره ساختن
دلتنگِ اون دستۀ دومم...