نوستالژی نوروز!
بچه که بودم اسفند برام یه حال و هوای دیگه ای داشت، اصلا" بوی عید می اومد نمی دونم دقیقا" بوی چی بود ولی یه بویی بود که فقط مال عید بود، حاجی فیروز قشنگ تر می خوند، درختها یه جور دیگه ای
بهاری می شدن، انقدر ذوقِ لباس های تازۀ عیدمون رو داشتیم که شبها با لباسهای عیدمون می خوابیدیم، واسه عیدی هایی که می گرفتیم از یه ماهِ قبل برنامه ریزی می کردیم ،چهارشنبه سوری که دیگه نگو ، آتیش بازی اصلا" خانوادگی بود اون موقع ها نه ترقه ای بود و نه صدای انفجاری در کار بود فقط مردم گله به گله آتیش روشن می کردن و از روی آتیش می پریدن تا بیماری های سال کهنه رو به آتیش بِدن و گرمی و سرخی رو از آتیش بگیرن و سال نو رو با شادی و سلامتی آغاز کنن.توی خیابون هلهله ای می شد که بیا و ببین.
چادر سر می کردیم و می رفتیم قاشق زنی، یادمه یه بار مامانم چند تا بچه ای رو که اومده بودن در خونۀ ما قاشق زنی اوردشون تو خونه و ضبط روشن کرد و گفت که باید برقصن تا شکلات بهشون بده.... چه خوش گذشت اون شب رقصیدیم و خندیدیم و...
شاید چون نگاهم به دنیا نگاه کودکانه ای بود انقدر حال و هوای قبل تر ها برام متفاوت تر و جذاب ترند!