گرمسار
گرمسار شهر آبا و اجدادیِ منه، هیچ وقت توی این شهر زندگی نکردم اما همیشه وقتی به اونجا سفر می کنم احساس دلتنگی شدیدی بهم دست می ده. انگار همه عمرم اونجا بودم و تعلق خاطر دارم بهش، هرچند که هر دفعه بیشتر از 3 روز نمی مونم اما همۀ آدمهای این شهر به من انرژی می دن دوستشون دارم و امیدوارم همیشه شاد باشن و پر از آرامش که مایۀ آرامش من هستن.
آب و هوای این شهر بیابانی و خشکِ واسه همین زمستون خیلی سردی داره، این چند روزی که اونجا بودم حسابی سرد بود و آرام برای اولین بار در عمرش شاهد خروج بخار از دهنش بود و کلی بابت این قضیه هم هیجان زده می شد و توی اون سرما منو مجبور می کرد که بریم بیرون تا بخار درست کنه!!!
ما این چند روز مهمون عمو جان بودیم نوه های عموجان دو قلو هستن و خیلی مهربون ،به سادگی وسایلشون رو باهم شِر می کردن و از اون ساده تر وسایلشون رو در اختیار آرام می ذاشتن، برعکس آرام که حس مالکیتش نسبت به وسایلش شدیدا" زیاده.
می دونم که خیلی طبیعیه که بچه ها تو این سن این طوری باشن ،این حرفی که الان می خوام بزنم رو زیاد جدی نگیرید ولی من دارم به این فکر می کنم که اگه آرام یه خواهر یا برادر دیگه داشت آیا باز هم نسبت به وسایلش این همه حس مالکیت داشت؟!
بچۀ دوم آیا؟!