دماوند
از بی اکسیژنیِ تهران پناه بردیم به دماوند، هم آرام تا به حال برف رو لمس نکرده بود هم چند روز بود که یه نفسِ عمیقِ بی دغدغه نکشیده بودیم .
چند روز پیش که تهران برف اومد فقط از توی بالکن به بارشِ با کرشمه اش نگاه کردیم و بعد از تموم شدنش چون تو اوج تب آرام بود نتونستیم بریم بیرون که آرام از نزدیک هم برف رو لمس کنه. دماوند هم چند روز پیش برف اومده بود و برفی که روی زمین نشسته بود تقریبا" آب شده بود اما انقدری بود که دردونۀ من اینطوری ذوق کنه؛
و بعد از اینکه دستش رو می زاره روی برف اینطوری دست کوچولوش یخ بزنه و چرا های کودکانه اش شروع بشه که چرا دستم یخ کرد؟ چرا برف آب شد؟ چرا دستکش ندارم؟....
و خودش به تنهایی به این نتیجه برسه که اگه این ژاکتش رو بپوشه می تونه دستش رو از سرمازیر آستین های بلندش قایم کنه تا دستهاش گرم بمونند
و برف رو از نزدیک لمس کنه و بررسی کنه و به این نتیجه برسه که اینجا یه یخچالِ برفیه!!!
و کلی از راه رفتن توی برفها لذت ببره و حال کنه از اینکه بخار از دهنش خارج می شه و من هم خیالم راحت باشه از اینکه با هر نفسی که می کشه اکسیژن خالص وارد ریه هاش می کنه.