گل و گلدون
فرق تهران با شهرهای کوچیک اینه که تلنگر زیاد داره، تلنگر به فکرت و به روحت، فقط کافیه نیم ساعت بری توی خیابون تا شاهدِ انواع و اقسامِ تصاویرِ تکان دهنده باشی؛ آلودگیِ هوا، بچه های کار، عصبانیتِ بدونِ توجیهِ مردم در ترافیک، صورت های بدون لبخند حتی برای یه بچۀ با نمکِ مامانی که با نگاهش بهت می گه بابا جون چرا بهم نمی خندی آخه...!
خوب خیلی شلوغش کردم غرض گفتن مطلبِ لطیفِ دیگه ای بود البته.
اون تلنگره قرار نیست که همیشه چیزهای بد و منفی به ذهنت بیاره گاهی قراره روحت رو تلطیف بکنه.
من تهران که هستم زیاد گل می خرم از اون دست فروش هایی که سر چهار راه ها وقتی پشت ترافیک منتظر سبز شدنِ چراغ هستی می یان و بهت می گن؛ گل نمی خوایی؟، گل بدم؟ و همیشه یکی هست که من می خوام براش گل بخرم و اگر نباشه خوب چه کسی بهتر از خودم.
دیروز از اون روزهایی بود که گل خریدم، وقتی اوردمش خونه یه شاخه اش شکست و افتاد زمین آرام هم گل رو از روی زمین برداشت و بعد از چند دقیقه هم اومد و گفت مامان گل رو کاشتم. و من هم با این صحنه دل انگیز روبرو شدم؛ زیباست نه؟
تجربۀ کاشتن گل بر می گرده به چند ماه پیش که می خواستم توی یه پست جدا گانه مفصل بهش بپردازم اما بیماریِ آرام باعث شد که اون پروژه رو رها کنیم و بیاییم تهران.
پروژه مورد نظر الان خشک شده البته! خدایش بیامرزد، عمرش به گل دادن کفاف نداد فقط سبز شد!