آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

آغاز...

سفر به دنیای آرام رو با این عنوان و در چنین روزی آغاز کردم، خوشحالم که اینجا هست تا من بعضی چیزها رو یادم نره، هر چند اینجا فقط قسمت کوچیکی از خاطراتِ آرام ثبت می شه اما من به همینم راضیم چون در غیر این صورت من آدمِ نوشتن نیستم، ضمن اینکه تو این یک سال دوستانی پیدا کردیم بهتر از آب روان... که همشون رو دوست می داریم و به دوستی با هاشون می بالیم. به خاطر همراهیتون ازتون سپاسگذارم دوستان مجازیِ نازنینم.  
17 مهر 1392

آرزوی کودکانه

بعد از اینکه چند تا کتاب در باب صلح و حقوق بشر و کنوانسیون حقوق کودک!!! خوندیم و بادبادکمون هم برای فردا آماده کردیم و روش همه آرزوهامون رو نقاشی کردیم بهش می گم؛ _ حالا می خوام که یه دعایی کنی برای همه بچه های دنیا زانو می زنم دستشو می گیرم و منتظر می مونم می گه؛ دعا می کنم همه بچه های دنیا عروسک داشته باشن...      
15 مهر 1392

شیرین زبونی

لامپ جلوی در خونه عوض شده و نورش خیلی زیاده، آرام تا چشمش خورد به نور گفت؛ وای چه نورِ کوری! منظورش این بود که از بس نورش زیاده کور شدم # با صدای بلند سوت می زنم ( با یکی از سوتهای آرام) صداش خیلی بلنده آرام گوشش رو گرفته می گه؛ وای چه صدای کری!!! منظورش روشنه گمونم #  برای بچه ها قصه تعریف کردم و ازشون خواستم که قصه رو نقاشی کنن ( ایده رو از وبلاگ زینب گرفتم) ، آرام به ویانا می گه ؛ ویانا من می خوام با تمام وجودم نقاشیمو بکشم!   ...
6 مهر 1392

بوی ماه مهر

بالاخره آرام من هم رفت مهد کودک، چه زود بزرگ شدی نازنین مادر!   لنز دوربینم بخار کرده بود این عکس تار شده اما چون اولین ورودشون بود به مهد دلم می خواد یادگار بمونه یعنی عاشق این عکسم، به صورت بچه های نگاه کنید، هر کس تو یه عالمیه! بچه ها در انتظار گریم من نفهمیدم اینجا چه اتفاقی افتاد   ...
3 مهر 1392

استانبول

ما یه چند روزی رفتیم ترکیه سک سک کردیم برگشتیم، من که خیلی دوست داشتم این شهر رو، از بس چشم اندازهای زیبایی داشت. اما اصولا" سفری نبود که به آرام خوش بگذره چون هیچ برنامه اختصاصی برای آرام نداشتم تنها کار مثبتی که کردم تو این سفر کالسکه آرام رو با خودم بردم که خیلی خیلی زیاد به دردم خورد. روز اول داشتیم می رفتیم جزیره بالاخره قسمت شد بابا ها هم کالسکه هول بدن!!! اینجا ورودی کاخ توپکاپی هست اینجا محوطه کاخ هست و این ژست مظلومت منو کشته مادر علی و آبتین . این دو تا برادر انقدر این مدلی به هم عشق می ورزیدن که من کلی دلم خواست که آرام یه خواهر یا برادر داشته باشه که انقدر مهربون باشن با هم بچه ما رو ولش کنی کفش...
30 شهريور 1392

یکی بود یکی نبود..

وقتی من تنها بودم اون روزها عجب صفایی داشت همه دنیا مال من بود، رستوران رفتنمون اون موقع ها دسته جمعی بود، با بچه های دانشگاه می رفتیم و همیشه یه رستوران معمولی و دم دستی رو انتخاب می کردیم که با بودجه امون سازگاری داشته باشه و اصولا" فست فود بود. چه مناسبتهای آب دوغ خیاری بود اون گرد همایی هامون... یادش بخیر   وقتی ما دو نفر شدیم عجب رستورانهایی می رفتیم، با کلاس، بی کلاس، فست فود، دکه تو خیابون فرقی نمی کرد فقط قسمت مهم ماجرا این بود که با خیال راحت و آسوده غذا می خوردیم   وقتی ما یه خانواده سه نفری شدیم اگه جرات داری بگو بریم رستوران!
28 شهريور 1392