آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

اقتدارِ کودکانه!

ساعت 9 به آرام گفتم حالا برو کتاباتو بیار تا بخونیم ( آخرین کارِ قبل از خواب) آرام بهم گفت ؛ مامان خواهش می کنم منو مجبور نکن بخوابم! بعد از چند دقیقه که با هم کلنجار رفتیم گفت؛ مامان پس قبل از کتاب می خوام حباب بازی کنم تا تاین ام ( تایم ام) تموم شه!   منِ ساده دل فکر می کنم تو هنوز نی نی کوچولوی مامانی، اما انگار سخت در اشتباهم!   بعد نوشتِ بی ربط ؛ می شه یکی به من بگه چرا وقتی گزینۀ " نظرات پس از تایید نمایش داده شود" رو انتخاب می کنم، نظرات پس از تایید نمایش داده نمی شود؟!!! ...
9 ارديبهشت 1392

باغ پرندگان

گم شدن تو تهران مصیبتیست عظما! یه خروجی رو رد کنی برگشتن سر جای اولت رفت واسه یه ساعت بعد.  اما امروز گم شدن ما تو خیابونای شرقِ تهران بسیار بسیار سودمند بود چون کاملا" ناگهانی چشممون خورد به تابلوی " باغ پرندگان" و قرارمون رو با دختر خالۀ نازنینمون بی خیال شدیم و رفتیم یه گردشِ دو ساعتۀ دو نفره و بسی لذت بردیم. چون بدون برنامه ریزی رفته بودم هم دوربینم شارژ نداشت هم اینکه آخر وقت رسیدم و فرصت نشد همه جاشو ببینم و جالب اینکه امروز نمی دونم به چه مناسبت ورود برای عموم رایگان بود. من تا حالا گل لاله از نزدیک ندیده بودم، چقدر زیباست. دالییییییییییی!   عاشقِ فکر کردنتم من تو می خندی و من عشق می کنم از سرخوشیِ...
9 ارديبهشت 1392

سه گانۀ نامربوط!

اول چند روز پیش رفته بودم خرید، طبقۀ سوم اون مرکز خرید مشرف به طبقۀ اوله و نرده هاین داره که محافظِ شیشه ای دارن. جلوی آسانسور منتظر بودیم و آرام هم سرگرم اسکوترش بود، غرق در افکارم بودم که صدای فریادِ وحشت زدۀ خانم بغل دستیم منو به خودم اورد که می گفت " خانم بچتون!" ، نگاهش رو دنبال کردم و رسیدم به قسمتی از نرده های کنار آسانسور که محافظ شیشه ای نداره و یه صندلی گذاشتن جلوش احتمالا" واسه احتیاط و آرام هم پشتِ اون صندلی تا کمر خم شده بود و داشت پایین رو نگاه می کرد، من خشکم زده بود نه می تونستم حرف بزنم و نه می شنیدم و نه می دیدم... آرام با صدای جیغِ اون خانم برگشت به عقب و اومد به سمتِ من، من اما نای حرکت نداشتم، دست و پام کرخت شده بو...
8 ارديبهشت 1392

معجزه

معجزۀ خدا برای من این فرشتۀ آسمونیه که به من نگاه می کنه و می گه مامان چه چشمای مهربونی داری مگه فرشته ای؟ و من بهش میگم نه عزیزکِ نازم اون فرشته تویی که بالهاتو یه جایی اون بالا تو آسمون جا گذاشتی که پا به پای من راه بری تا مبادا من دلم بسوزه که بال ندارم...   بعدنوشت! این عکس مربوط به تابستانِ 91 هست   ...
1 ارديبهشت 1392

صحنۀ خواب!

مکالمه های نیمه شبِ من و آرام وقتی از خواب پرید؛ آرام - مامان من رو ببر تو سالن می خوام صحنۀ خوابم رو ببینم! من -....، فردا صبح بریم که هوا هم روشن باشه بتونیم صحنه رو ببینیم ! آرام - باشه مامان   چند دقیقه بعد... - مامان در اتاقم رو ببند الان صحنۀ خوابم می یاد تو اتاقم -   چند دقیقۀ بعد - مامان می خوام تو بغلت بخوابم، صحنۀ خوابم اونجا نیست!!! - باشه عزیزم   چند دقیقۀ بعد - بریم زیرِ پتو بخوابیم که دیگه صحنه نیاد -   خلاصه که تا صبح ما خواب نداشتیم از دستِ این صحنه!!!   ...
31 فروردين 1392

دختر کو ندارد نشان از پدر!!!

این دردونۀ شیرینِ  ما حسابی به کتاب خوندن علاقه داره، قبل از نوروز ازش پرسیدم که دوست داره من و بابا چی براش عیدی بخریم و گفت کتاب می خواد، اولین کاری که صبح از خواب بیدار می شه انجام می ده ، البته بعد از صبحانه، مطالعۀ کتابه، وقتی می خواییم از خونه بریم بیرون یه چند تا کتاب با خودش بر می داره، بدون کتاب خوندن که شبها خوابش نمی بره ،حتی دستشویی هم که می ره دلش می خواد براش کتاب بخونم. این رفتار البته برای من تازگی نداره چون سالها با مردی زندگی کردم که هرگز از کتاب جدا نشده و به شدت اهلِ مطالعست. حالا تازگی ها آرام یه کارِ با مزه می کنه...   دیگه به سه چهارتا کتاب بسنده نمی کنه وقتی بخواد مطالعه کنه به قول خودش، یه گاری! کتاب...
22 فروردين 1392

لذتِ داشتنِ دوستِ خوب!

خنده های  از ته دل بچه ها واقعا" آدم رو به وجد می یاره و بیشتر از اون داشتنِ یه دوست و همبازیِ خوب که باعثِ به وجود اومدنِ چنین شعفی بشه! امروز آرام و عسل 2 ساعتِ تمام داشتن می خندیدن یعنی رو مود خنده بودن بدجوری حتی به عطسه کردنِ هم می خندیدن و وقتی سوژه ای در کار نبود الکی خنده هایی از ته دل سر می دادن. انقد غرقِ  شادی شده بودن که ترسیدم دوربین بیارم برای ثبتِ لحظه هاشون ولی ناخواسته از اون حال و هوا درشون بیارم. الهی که همیشه خوش باشی نازنینِ مادر!   ...
21 فروردين 1392

خرابکاری!

آرام رفته بود دستشویی، بعد از چند دقیقه... - مامان و بابای یه دختری که اسمش آرامه و تو دردسر افتاده، لطفا" بیایین!!!   بله،  رولِ دستمال کاغذی رو  یه عالمه باز کرده بود و نمی تونست جمعش کنه
17 فروردين 1392