آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

موزه حیات وحش دارآباد

ما این روزها یه مهمونی داریم که حسابی پایۀ برنامه هامونه، پسر عمۀ آرام که تقریبا" هم سن و سالِ آرامه. مدتها بود که دلم می خواست برم موزۀ دارآباد ولی فرصتی دست نمی داد، گویا قسمت بود که با رادین و مامان جون سوری و عمه مریم بریم. خیلی کوچیکه اما دوست داشتنیه ، بیرون از موزه به اندازه کافی فضا برای دویدن و بازی بچه ها فراهم بود، انقدر که فضای بیرون موزه برای آرام و رادین جذاب بود داخلِ موزه هیچکدومشون رو نگرفت! آرام  و رادین یه  دور سریع زدن و واسه بیرون رفتن حسابی عجله داشتن! بیشتر وقتمون رو تو چمن ها و بین درخت ها گذروندیم و کلی برگ جمع کردیم تا وقتی می ریم خونه یه حرکتِ خلاقانه روشون انجام بدیم (سلام مسیحا)     ...
11 خرداد 1392

دندانپزشکی

ما دیروز رفتیم دندونپزشکی و ویزیت شدیم و کلی لذت بردیم از برخوردِ خانمِ دندونپزشک با دخترمون! آرام  رو تا به حال 3 بار برای ویزیتِ دندونهاش به سه تا دندانپزشکِ متخصص اطفال بردم؛ بار اول وقتی آرام 16 ماهه بود در مرکز مطالعات رشد و سلامتِ کودک( که الان دیگه منحل شده) یه خانم بهداشتکار ویزیتش کرد که فوق العاده مهربون بود و به سادگی با آرام ارتباط برقرار کرد و بدونِ اینکه آرام گریه کنه دندونهاشو معاینه کرد. بار دوم آرام دو ساله بود یه جایی وقت گرفتم که کلی تعریفشو شنیده بودم خیلی فضای خوبی داشت هر چند کوچولو بود اما شاد بود فضاش، از برخوردشون که نگو و نپرس خیلی بد اخلاق و طلبکارانه، از منشی بگیر تا خودِ دکتر، آرام به شدت گریه کرد در ح...
8 خرداد 1392

تولد سه سالگی

از چند ماه پیش تصمیم گرفتم تولد سه سالگیِ آرام رو با تم لورکس بگیرم چون آرام به کارتونش شدیدا" علاقه داره و بدون اقراق بیش از 100 بار این کارتون رو تماشا کرده. برگزاری تولد برای بچه ها واقعا" کار سختیه، امسال این زحمت به دوش بچه های کیدزون بود و دستشون درد نکنه انصافا" کارشون نقص نداشت.   بچه ها در حال تماشای نمایش عروسکی کندی بارِ محشر لورکس با اون درختای با مزه اش کیک تولد که فقط صورتِ لورکس رو دوست داشتم درختهاش خیلی خوب نشده اما مزه اش معرکه بود و آرام عاشقِ این قسمتِ همۀ تولدهای دنیاست؛ فوت کردنِ شمع و مراسمِ ناخنک زدن به خامۀ کیک که نمی دونم چه حکایتی داره که وقتی با انگشت می خوری یه مزۀ دیگه داره ...
5 خرداد 1392

برای آرام

نازنین مادر، به خاطرِ وجودت از خدای مهربون سپاسگذارم. وقتی بعد از چند سال انتظار به دنیا اومدی من هم با تو یه بارِ دیگه متولد شدم و با تو رشد کردم. تو بزرگ شدی و من در کلاسِ درسِ تو بزرگتر. آرامِ من، مهربون باش و با گذشت و همه رو دوست داشته باش برای رسیدن به خواسته هات تلاش کن و خودت باش نه اون چیزی که دیگران می خوان که باشی. تولدت مبارک     ...
5 خرداد 1392

برای پدرم

وقتی فقط یه دختر کوچولو بودم دنیا رو از روی شونه هاتون می دیدم، بالاتر از همه! وقتی ترس همه وجودم رو بر می داشت آغوش گرمتون امن ترین جای دنیا بود! وقتی زمین خوردم تنها دستِ مطمئن دنیا دستای شما بود که به طرفم دراز شد! من ویدای کوچولوی شما بودم و شما قهرمانِ بزرگِ زندگیِِ من...   حالا دیگه نوبتِ منه که شونه هام رو در اختیارتون بزارم، دستتون رو روی شونه های من بزارین و اجازه بدین تا تمام روزها و لحظه های شیرینی رو که برام ساختین جبران کنم.   روزت مبارک
3 خرداد 1392

بادبادک قرمز

امروز آرام دلش بادبادک خواست، منم که دنبال بهونه واسه بیرون زدن از خونه در این هوای دل انگیزِ بهاره( شعر گفتم ) رفتیم باغِ پردیسان البته باغ که چه عرض کنم در واقع تپۀ پردیسان! به انتخابِ آرام بادبادکِ قرمز خریدم و برای اولین بار در عمرم بادبادک بازی کردم! وقتی بچه بودم خیلی بادبادک درست می کردم اما هیچوقت موفق نمی شدم که اونو به پرواز در بیارم البته خیلی هم دغدغه ای در این مورد نداشتم فقط درست کردنش رو خیلی دوست داشتم. خیلی کیف کردم، فکر کنم من بیشتر از آرام لذت بردم. اولش که اصرار داشت خودش قرقره رو دستش بگیره، بعدش که دید زورِ بادبادکه زیاده خیلی باید باهاش کلنجار بره از خیرش گذشت و ترجیح داد فقط نگاه کنه ما این فسقلی ها رو اور...
29 ارديبهشت 1392

خطوط اسرار آمیزِ سرنوشت!

آرام در حال خط خطی کردنِ کاغذ با یه خودکار قرمزه، و نقاشیش رو تعریف می کنه؛ دارم سرنوشتم رو می کشم....، اون مثلِ یه نقطه و ستاره می مونه...، یه خط هم اینجا می کشم...، یه علامت هم داره که هیچکدوم از دوستام نتونن سرنوشتمو عوض کنن، آخه اون خیییییییییییییلی قویه!!!   بعد نوشت 1؛لطفا" ادامۀ مطلب رو کلیک نکنید! بعد نوشت 2؛ شیییییییم منتظرِ نظرِ تخصصیت هستم!!! آرامِ عزیزم این خط خطی ها رو اینجا می زارم تا روزی که این مطلب رو خوندی بدونی در موردِ کدوم اثرِ هنریت چنین جمله های قصاری رو به زبون اوردی! ...
27 ارديبهشت 1392

برج میلاد ( قسمتِ اول)

این برج میلاد هم برای خودش داستانی داره تو دنیای آرام، پارسال تابستون مامان جون سوری، وقتی داشتیم از شمال بر می گشتیم، برج میلاد رو به آرام نشون دادن و گفتن که آسانسورش رو پیدا کنه، حالا بماند که چقدر با آرام کلنجار رفتن تا تونستن آسانسور برجِ میلاد رو در حالی که می ره بالا به آرام نشون بدن. از اون به بعد یکی از سازه هایی که اغلب اوقات در بازیهای لگو و خونه سازی و نقاشی های  آرام حضور داره همین برجِ میلادِ. امروز  آرام اون آسانسورِ کذایی رو از نزدیک دید اما بالای برج نرفتیم تا دفعۀ بعد با ویانا بریم. هر چی تلاش کردیم دستشو مثلِ اون مجسمه بگیره نشد که نشد نشد این بچۀ ما چمن ببینه و از خود بی خود نشه یعنی مرد...
11 ارديبهشت 1392

برای مادرم

خدایا بالاتر از بهشت سراغ داری؟ برای مادرم می خوام...   دستهای مهربونتو می بوسم و با تمام وجودم سپاسگذارِ همۀ زحماتت هستم. روزت مبارک
10 ارديبهشت 1392