آرامآرام، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

سفر به دنیای آرام

مهمان عزیز (قسمت اول)

چند روزی دختر خالۀ گلم و پسرش سام ،مهمون ما هستن. سام یه هفت هشت سالی از آرام بزرگتره اما آرام عجیب به این بچه علاقه داره ، جاتون خالی به اتفاقِ بچه ها رفتیم دریا و در هوای دلپذیرِ زمستونِ بندر کلی حال کردیم. غرقِ در افکارِ خودشه بچه!!! عاشقِ این تریپ خستتم سامی!   ...
27 بهمن 1391

دختر فوتبالیستِ من!

کتابِ قبل از خوابِ آرام رو خوندم و حالا نوبتِ حرفهای قبل از خوابمونه، در موردِ برنامۀ فردا صحبت می کنیم و اینکه آرام دوست داره فردا چی کار بکنه، کم کم خواب به چشماش می یاد وپلکش سنگین می شه ، بعد ناگهان یادش می افته که باید به من یه چیزی بگه؛ - مامان، من دوست دارم وقتی پسر شدم، فوتبالیست بشم!!! یه کم جا خوردم و موندم که چی جواب بدم، بهش گفتم؛ - عزیزم برای اینکه فوتبالیست بشی لازم نیست پسر باشی. می تونی یه دختر فوتبالیست باشی. آرام در حالی که گیج ِخوابه می گه؛ - من دوست دارم........ و خوابش می بره ، و من غرق در افکارم می شم، هر چی فکر می کنم هیچ کارتونی رو به یاد نمی یارم که قهرمانش یا حد اقل یکی از شخصیتهاش یه فوتبالیست از جنسِ ز...
23 بهمن 1391

من عصبانی هستم

من حق ندارم عصبانی باشم؟ من حق ندارم خسته باشم؟ من حق ندارم حوصلۀ سر و کله زدن با یه بچۀ بی حوصله تر از خودم رو نداشته باشم؟ امروز در حدِ انفجار عصبانی بودم از شیطنتهای آرام، در حد انفجار واقعا"، از اتاقم اومدم بیرون که نبینم دیگه چیزی رو و چند تا نفس عمیق بکشم که یه وقت بلایی سرش نیارم چند دقیقه بعد آرام از اتاق اومده بیرون با خندۀ شیطنت آمیزش می گه مامان بیا اتاقتو ترکوندم دیگه کاری ندارم اونجا!!! . . . . من دلم می خواد بدون دغدغۀ بچه برم بچپم تو یه کنجی و فقط هیچ کاری نکنم به مدت 2 ساعت هیچ کاری نکنم، خیلی خواستۀ زیادیه؟   فردا نوشت!!! مردۀ اون لحظه ای هستم که آرام می یاد بهم می گه؛ مامان می شه خوشحال باشی!!! ...
21 بهمن 1391

آرزو

باد به صورتِ آرام می خوره و آرام حسابی رفته تو حس بهم می گه؛ - مامان باد داره صورتمو می بره...، خوشم می یاد باد به صورتم می خوره...، من هر وقت باد شدم می رم می خورم به ماه بهش می گم حالا چرا ماه، می گه ؛ - خوووووووب بعضی از آدما دوست دارن باد بشن بخورن به ماه!!!  
18 بهمن 1391

خاک و گلدون!

و دختر صلح طلبِ ما عاشقِ خاک و آب و چمن و زمین و دریاست. من و آرام هر روز به نوعی با این عناصر سرو کار داریم. کلا" نگرش مثبت به طبیعت داریم و دیروز خاله ندا برای آرام برنامه گلکاری ترتیب داد و آرام هم که عاشق خاک بازیه و این شد که می بینید...  و خاک از برگهای سبزِ پیچک می زداید با دستانی که الهی مادر به قربانش برود!!! بیلچۀ شن بازی جواب نمی ده پس با دستش می ره تو خاکها و من عاشقِ نگاه پر از رضایتت هستم که به شاهکارت می اندازی عزیزکم. ...
15 بهمن 1391

تولد ویانا

تم تولد ویانا باب اسفنجی بود. خدایی برای تدارکِ این مهمانی خیلی زحمت کشیدن مامان و بابای ویانا، واقعا" خسته نباشید می گم بهشون. انگار آرام داره تو چشمِ ویانا سوت می زنه! هه! شخصیت های کله پا شده تولد!!! با چه جدیتی بچم داره ماسکشو رنگ می کنه البته من توی رنگ آمیزیه این ماسک به آرام کمک کردم. آرام در حال شکار عروس دریایی!!! و این لحظه ای بود که آرامش به خونه لیلا برگشت!!! چون همه وروجکها مشغول خوردن بودن فقط یه لحظه فکر کن که بتونی بچه ها رو دور هم جمع کنی واسه عکس، زهی خیال باطل. آرام برای اولین بار در عمرش دیشب ساعت نه و نیم خوابید. تولدت مبارک ویانای عزیزم ...
15 بهمن 1391

کمپین مادرانی که فرزندشان را **دوست** دارند

خوب من تهران زندگی نمی کنم اما نیمی از خانواده ام تهران هستن و احساسِ مسئولیت می کنم. اگه دوست داشتید برای امضای این متن به اینجا برید.   مامان نمیتوانم نفس بکشم ... همه می دانستند که باید کاری انجام شود. هر کس؛ می توانست آن را انجام دهد. فکر می کردند که کسی آن را انجام می دهد. اما در آخر هیچ کس آن را انجام نداد. ما همه مادریم؛ مادرانی به شدت نگران و درمانده برای سلامتی و آینده فرزندان و خانواده مان. نمی دانیم چه باید بکنیم و صدایمان را به گوش چه کسی برسانیم؛ زندگی فرزندانمان به مانند گیاهان کشت دیم به باران و باد وابسته است. دیگر تهیه و مصرف شیر؛ آب میوه و اهمیت به تغذیه سالم با وجود این خطر بزرگ به طنزی شبیه است. گ...
10 بهمن 1391

تدارک برای تولد

جمعه تولد ویاناست قسمتی از کار به دوش بچه هاست، البته قسمت خرابکاریش رو عرض کردم، این پاتریکِ بیچاره قرار بود ماکت بشه،..... خوب به نظر من که خیلی شبیه خودش شد، به نظر شما چطور؟! ...
8 بهمن 1391

وقتی آرام فرشته می شود!!!

آرام رفته توی صندوق عقب ماشین نشسته و می گه؛ دیدی مامان منم فرشته شدم! بهش می گم مگه فرشته ها می رن تو صندوق عقب می شینن؟ می گه خوب....( یه کم فکر می کنه) بله اونها شبها می رن تو صندوق عقب می خوابن که کسی نبیندشون!!! بهش می گم خوب چرا جای دیگه نمی رن بخوابن مثلا" بالای درخت؟ آرام با حسرتِ تمام می گه آخه اونها کوچولو هستن مثلِ من! ( یه کم فکر می کنه و می گه ) کاش من بزرگتر بودم می تونستم برم بالای درخت، خوب می دونی ( آب دهنش رو قورت می ده) فرشته های بزرگتر بالای درخت می خوابن ...
8 بهمن 1391